فردا :

ساخت وبلاگ

دوختم چشم را برآسمان

شاید که بیابم ز تو ردی

مانند همیشه خالی بود جایت

ز وجود برکشیدم ، آه سردی

نشسته بود بر رخساره ام غبار

می کشیدم نفس اما سخت

کی تو میگشتی خدای من ؟

کی بلند می شدی از روی تخت ؟

فریاد کشیدم شاید که بشنوی

برخیزی و افکنی بر من سایه ات

شَوی دریا و دهی جرعه ای آب

بر این مخلوقِ عاجزِ دون پایه ات

گوئی که شنیدی سرانجام صدایم

لبخند تو شکل گرفت بر آسمان

به پیشوازم آمدند ارتش شهاب هایت

اینبار در مصاف دل ، من گشتم قهرمان

از خیل انبوه ایام روزگار

کردی فقط یک فردا را روز خوب من

دل خوش کردم خود را به عطایت

بر کشیدم خارهای زندگی از تن

خورشیدت برآمد از افق

بِجُست مرا و افکند نور

باورم نبود که می بینم

از سرنوشت چنین لطف و شور

گشتم مست و رهیدم از خود

دل سپردم به نجوای ستارگان در شب

شنیدم که میگفتند بریده امانش را

رنج و عذاب ، درد و تب

گشودم چشم و دیدم خود را در بستر

باز هم به سراغم آمده بود کابوس

در ورای اوهام و خیالات

بودم در زندان آفرینش محبوس

دل می سپارم به این روزهای بی پایان

تا شاید که بادی وزد از دنیای فردایم

برساند قاصدکِ رقصان را

بتکاند غبار ، از تار و پود رویایم

----------------------------------------------

با تقدیم احترام ، بردیا امین افشار

دل و قلم...
ما را در سایت دل و قلم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flovedelvagalamcomf بازدید : 178 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 14:13