کوه کشیده بود قد
در آن بسیار دوردستها
سد کرده بود خود را بر طوفان
می نگریست بر میخانه ها ، بر مستها
می دید قطره قطره های اشک را
که می ریخت ، بر پای دیوار
می دید شعف ناکسان را
که می شدند لحظه لحظه ، پروار
می شنید زجه هایِ فریاد را
که ذره ذره می شدند آب
می چشید عطر تشنگی را
در کویر ، از لب سراب
دل او از سنگ بود
اما می تپید بر شاخه ای که می شکست
او پای نداشت ، اما می خزید
به سوی نا توانی که بر زمین می نشست
او می دانست که از اول بود ، دنیا همین
خزان ، فصلی می شد که همه بر دل داشتند
ترس را در چشم کودکان بسیار دیده بود
از ازل ، از روزی که او را بر زمین کاشتند
دیگر نمی خواست شود سد بر طوفان
می بایست تند بادی وحشی می وزید
می کرد دنیای نامردمان را ویران
ظالم می مرد و ظلم ، به زیر خاک می خزید
می بایست فرو میریخت این بنا
تمام می شد این ناله و شیون ، این فغان
گر چه او بود خود کوه
نمی ایستاد دیگر ، چون کوه رو به طوفان
-----------------------------------------------------
با تقدیم احترام ، بردیا امین افشار
دل و قلم...برچسب : نویسنده : flovedelvagalamcomf بازدید : 166