می خلد تیغ جفایت قلبم را
چه بگویم از تو و بغضت با خدایم ؟
می خواهم که بگیرد از من جان
نیست بر درد هجر تو هیچ ، دوایم
می کرد بستر سردم را یاد تو گرم
چه شد که عصیان کردی و دادی سزایم ؟
جرقۀ عشقت شد آتش و برکشید لهیب
آنچنان سهمگین که گشت ، روشن فضایم
منکه بودم ، عاشق و حزین و افتاده
چه شد که پیچید کابوس غم در هوایم ؟
جمع شد بغض یاد تو در گلو
شد فرو چون شمشیر، در عمق صدایم
با غمت خواندم و با یادت سوختم
بر آتشت پاشیدم قطره قطره از صفایم
نگهت نشست آسان بر نگاهی دیگر
وه که چه اندک بود ، در پیش تو بهایم
نشسته است یادت در برم چون جان
نمی خواهم از زمین و از گردون شفایم
برنخواهم کند از خاطر تو هرگز چشم
برنخواهم چید غنچه های غم از نوایم
-----------------------------------------
با تقدیم احترام ، بردیا امین افشار
دل و قلم...برچسب : نویسنده : flovedelvagalamcomf بازدید : 158