می سوزد همه آرزوهای فردا
در هیمه های خشک امروز
سرما نشسته است بر دل
مادر نمی بافد برای فرزند ، بلوز
چرا فریاد نشسته بر گلو ؟
آه ، خانه کرده در عمق حنجره ؟
برای رقص در زیر باران
چرا گشوده نمی شود پنجره ؟
چه کسی می سازد تفنگ
تا کُند در جنگل ، پرستو شکار؟
چه کسی می سازد از آهن زندان ؟
تا کُند با آزادی پیکار ؟
تا به کی پرپر می شود امید
در تابش تاریک شب ؟
تا به کی میسوزد گل سرخ
در درد و محنت و رنج و تب ؟
چه کسی می نهد مرهم
بر زخمهای تاک خسته ؟
چه کسی می دهد قلم
به اندیشه های دست بسته ؟
می ترسم از سایه ها در شب
می خواهم که واژه ها شوند عریان
به شوق دیدار با گلهای شقایق
کَنند ریشه های خصم را از بنیان
دل و قلم...برچسب : نویسنده : flovedelvagalamcomf بازدید : 154